تاشکفتن داستان پسربچه ای روستایی است که مادرش از نارسایی قلبی رنج می برد او به طور اتفاقی باخبر می شود که مادرش فقط در صورت دریافت قلب زنده می ماند او تصمیم دارد دعای خود در خصوص شفای مادر را به اجابت برساند از این روی از پدربزرگش آقا ابراهیم می خواهد راه های اجابت دعا را به او نشان دهد. پدر بزرگ نخستین گام برای رسیدن به این مقصود را خوب بودن معرفی می کند و اصلان زمینه این تغییر را فراهم می کند اما در این راه مشکلاتی پیش رو دارد.
شایان ذکر است این فیلم نامه آماده و کارگردانان و تهیه کنندگانی که تمایل به تهیه و ساخت این فیلم نامه دارند می توانند با شماره همراه 09125219167 تماس بگیرند.
در ادامه چند سکانس از این اثر را تقدیم علاقه مندان می کنیم:
سکانس 52:
روز- داخلی- اتاق خانه مش باقر
اکبر سفره را روبروی مش باقر باز میکند و مش باقر در حال تماشای کار این دو بچه است. اصلان هم در قابلمه را باز میکند و بشقاب را پیش میکشد و کوفته تبریزی را در بشقاب میریزد.
اصلان : مامانبزرگم پخته
مش باقر : گفتی نوه کی هستی؟
اصلان : آقا ابراهیم
مش باقر : ابراهیم عطار؟
اصلان : آره
مش باقر : بابات کیه؟
اکبر : عبداله بقال
اصلان با خشم به او نگاه میکند که چرا به پدرش بقال میگوید. اکبر متوجه اشتباه خود میشود و سری تکان میدهد.
مش باقر (به اکبر اشاره میکند) : این کیه؟
اصلان : دوستمه مش باقر
اصلان غذا را روبروی مش باقر میگذارد. مش باقر دست به قاشق میبرد و اندکی از آن را میخورد.
مش باقر : میدونی چند وقته غذای گرم نخوردم؟!!
اصلان : نوش جان! بقیهاش هم برای شامتونه، میذارمش تو یخچال
اصلان از اتاق خارج میشود.
مش باقر : شما چی؟
اکبر : من پسر آقا قدرتم
مش باقر : نه، میگم شما پس چی؟
اکبر : آهان، من نوه آقا فضل اله ام
مش باقر ( عصبانی میشود) : نه منظورم اینه که شما نمیخورید؟
اصلان (وارد اتاق میشود) : ما بعداً میخوریم
اصلان به اکبر اشاره میکند که برخیزد.
اصلان : مش باقر کار دیگهای نداری؟
مش باقر : چی؟
اصلان(بلندتر تکرار میکند) : میگم کار دیگه ای نداری؟
مش باقر : نه، خوشمزه است
اصلان و اکبر خداحافظی میکنند و از خانه خارج میشوند.
.
سکانس 56
روز – خارجی – دامنه کوه
ابراهیم و اصلان در حال صحبتکردن برفراز کوه مشرف به جادهاند آنها گیاهان دارویی را چیدهاند و در حال استراحت و گفتگو هستند.
اصلان : آقاجون! بچة خوبی شدم؟
ابراهیم لبخندی میزند و با سر سخن او را تایید میکند.
اصلان : پس کی دعام مستجاب میشه؟
ابراهیم : هر وقت که لازم باشه.
اصلان : ولی من عجله دارم.
ابراهیم : بسپار به خودش.
اصلان : شما نمیتونید یه کاری کنید که زودتر…..
ابراهیم سخن اصلان را قطع میکند.
ابراهیم : چشماتو ببند.
اصلان(متعجب) : چی کار کنم؟!
ابراهیم : گفتم چشماتو ببند.
اصلان چشمانش را آرام میبندد و منتظر میماند.
ابراهیم : چه احساسی داری؟
اصلان (با ابهام ): احساس؟!!
ابراهیم : هر چی که از محیط اطرافت حس میکنی برام بگو.
اصلان با چشم بسته بر محیط دقیق میشود.
اصلان :صدای گنجیشکهارو میشنوم، نسیم رو که آروم به صورتم میزنه. بوی عطر گیاهای دارویی که تو کیسه است.
ابراهیم : حالا سعی کن چیزایی که گفتی دیگه احساس نکنی!
اصلان چشمش را بازمیکند و با تعجب میپرسد.
اصلان : احساس نکنم؟!
ابراهیم :چشماتو ببند.(اصلان چشمانش را دوباره میبندد و گوش به زنگ مینشیند) سعی کن صدای پرندهها رو نشنوی، نذاری نسیم به صورتت بخوره، عطر گیاهای دارویی رو هم بو نکش.
اصلان تلاش میکند تا کارهایی را که پدربزرگ گفته است، انجام دهد.
اصلان : نمیتونم
ابراهیم : حالا سعی کن از همة چیزهایی که احساس میکردی لذت ببری، فکر کن خدا پرندهها رو فرستاده تا فقط برای تو بخونن. فکر کن خدا داره با نسیمش نوازشت میکنه، فکر کن خدا، بهترین عطرهای دنیا رو برات آورده. سعی کن از هر چیز، اون طوری که هست لذت ببری.
برای لحظاتی در سکوت طبیعت با اصلان شریک میشویم. اصلان احساس خوبی دارد و از این که این احساسها را درک کردهاست خرسند به نظر میرسد.
ابراهیم : حالا چشماتو باز کن.
اصلان چشمانش را باز میکند. اصلان کمی به فکر فرو رفته است. او برخی از سخنان ابراهیم را نفهمیده اما جوابش را گرفته است.